با نام او
سلام نازنینم!
میدانی گردباد یک نقطه ای درست در مرکزش دارد که نامش را ؛چشم گردباد؛ مینامند .
و این نقطه آرام ترین و ساکت ترین محل گردباد است. دور و بر همه چیز بهم میریزد و طوفان
و باد غوغا میکند ولی آن نقطه در آرامش و سکوت عجیبی قرار دارد.
من حالا در این نقطه از زندگی هستم. بیرون و دور و برم غوغاست ولی خودم انگار آن وسط
ساکت و آرام نشسته ام و اگر کاری از دستم بر آید انجام میدهم و اگر نیاید همانطور ساکت م
میمانم. عجیب آرامشی دارم!!!
اما این شیطان مگر آسوده مینشیند؟! چند روز است که دارد میپرسد: تو چرا آرام هستی؟
نکند راضی به این هستی که این آدمهای اطرافت اینقدر گرفتارند؟؟!! آهان حتما ته دلت
راضی و خوشحالی که این بلاها دارد سر عزیزانت میآید؟؟!!
کم کم داشتم باورش میکردم و دیشب یک ترس ملایمی را در خودم حس کردم و امروز
به دوست دانایم زنگ زدم و همه را گفتم.... میدانی نازنین عزیزم؟!
ترس از موفقیت.... خیلی جالب است میشناسمش درست همین است این آقا شیطان
راضی به رضای من از خدا نیست :))))
و دارد چوب لای چرخ میگذارد که چه راحت نشستی و اینهمه بلاها سر دیگران نازل میشود.
و جریان از این قرار است که ما بدلیل عمری زیستن با احساس حقارت عادت کرده ایم که
حالمان همیشه بد باشد و به زبانی دیگر خود را لایق خوشبختی نمی دانیم.
اما خوبی اش این است که حالا دیگر در من این زمزمه های شیطان کارگر نیست.
آگاهی تنها دشمن اوست. آگاه که شدی باز میرود گوشه ای مینشیند و نقشه ای دیگر
میکشد.
خدایا از شر این شیطان درون و بیرون به تو پناه میآوریم.
یادم میآید گاهی وقتها میرفتی و زیر بال فرشتهها قایم میشدی. و من همه آسمان را دنبالت میگشتم؛ تو میخندیدی و من پشت خندهها پیدایت میکردم.
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی. توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود. نور از لای انگشتهای نازکت میچکید. راه که میرفتی ردی از روشنی روی کهکشان میماند.یادت میآید؟ گاهی شیطنت میکردیم و میرفتیم سراغ شیطان. تو گلی بهشتی به سمتش پرت میکردی و او کفرش درمیآمد.اما زورش به ما نمیرسید. فقط میگفت: همین که پایتان به زمین برسد، میدانم چطور از راه به درتان کنم.
تو شلوغ بودی، آرام و قرار نداشتی. آسمان را روی سرت میگذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره میپریدی و صبح که میشد در آغوش نور به خواب میرفتی.
اما همیشه خواب زمین را میدیدی. آرزویی رویاهای تو را قلقک میداد. دلت میخواست به دنیا بیایی. و همیشه این را به خدا میگفتی. و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد. من هم همین کار را کردم، بچههای دیگر هم، ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را، ما دیگر نه همسایه هم بودیم و نه همسایه خدا. ما گم شدیم و خدا را گم کردیم...
دوست من، همبازی بهشتیام! نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده. هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند: «از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است، اگر گم شدی از این راه بیا».
بلند شو. از دلت شروع کن. شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.
عرفان نظرآهاری