با نام او
هر کجا بوی خدا میاید
خلق بین بی سر و پا میاید
|
خدایا خداوندا!
هر چه بیشتر به تو نزدیک میشویم
از عشق و مهر بی پایانت
حیران تر میشویم.
چقدر به تو ناز کنیم و تو با مهربانی منّتمان را بکشی!
چقدر از تو دور شویم و تو باز هم ما را با عشق بخوانی!
چقدر غفلت کنیم و تو باز با مهربانی ما را آگاه کنی!
چقدر خطا رویم و تو باز ما را به راه راست باز گردانی!
خدایا شرمندهء اینهمه مهر توام.
خجل اینهمه عشق توام.
روسیاه اینهمه عفو و بخشش توام.
برای همهء شما عزیزان خوب خدا
دعای خیر و برکت دارم!
عید قربان بر همه شما مبارک باشد!
یا لطیف
سلام برشما عزیزان خدا!
سلام بر شما مخلوقات یگانه و خوب خدا!
باز هم یک داستان دیگر:
در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده قرار داد.
سپس در گوشهاى پنهان شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر
بر میدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ
رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند.
بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده
را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند.
آخر سر یک پیرمرد روستایى با بار سنگینش به سنگ رسید.
بارش را زمین گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و با زور زدنها و
عرق ریختنهاى زیاد بالاخره موفق شد سنگ را به کنار جاده هل دهد.
هنگامى که سراغ بارش رفت تا آنها را بردارد متوجه شد کیسهاى
زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است.
کیسه را باز کرد. پر از سکههاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه
که این سکهها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند.
آن مرد روستایى چیزى را میدانست که بسیارى از ما نمیدانیم:
هر مانع، فرصتی است....
دری است که خدا میگشاید